بنازم به معصیت... چه كارها كه نمى كند. روى مین مى روى نمى زند.
تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 420
بازدید دیروز : 335
بازدید هفته : 867
بازدید ماه : 1591
بازدید کل : 71605
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 420
:: باردید دیروز : 335
:: بازدید هفته : 867
:: بازدید ماه : 1591
:: بازدید سال : 21789
:: بازدید کلی : 71605
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

 

دیدم حاج نادر بد جورى دوربین را زوم كرده رویم. از راه رفتنمان فیلم مى گرفت، از پاهایمان مى گرفت. به شوخى گفتم: «آخه حاجى راه رفتن ما كه فیلم نداره، از این سیم خاردارها و نبشى ها بگیر. از این میدان مین ها بگیر...» گفت من مى خواهم صحنه هاى خاصى را توى این فیلم بگنجانم.

 

به تكه اى رسیدیم، همین جور كه داشتیم مى رفتیم جلو، یك لحظه ایستادم. ناخود آگاه میخكوب شدم. بدون هیچ علتى. نمى دانم چى شد و دمى بدون هر علت خاصى سرجاى خودم ایستادم. سید میرطاهرى كه كنارم بود، گفت:

 

- چى شد آقا مرتضى، چرا وایسادى؟

 

رو كردم به او و طورى كه مثلا بچه ها متوجه نشوند، گفتم: «سید بچه ها رو ببر عقب». حس مى كردم جلویمان میدان مین باشد. یك همچین استنباطى براى خودم داشتم. آدم زیاد كه توى تخریب كار كند میدان مین خودش با او حرف مى زند و یافتن میدان مین، به دیدن نیاز ندارد. سید كه تعجب كرده بود، گفت: «چى شده؟» گفتم: «برو عقب یك خرده. بچه ها را هم ببر عقب تر».

 

یك لحظه به خودم آمدم. دیدم یك چیزى مثل سنگ زیر پاشنه پاى راستم است. روى پاشنه پا چرخیدم. رو به سید گفتم: «بچه ها را بردى عقب؟» گفت: «آره ولى چى شده؟» بدون اینكه به او پاسخى بدهم سعى كردم پایم را بلند كنم. به خاطر جراحتى كه از زمان جنگ در پاى چپم داشتم، نمى توانستم همه وزن بدن را روى آن تكیه بدهم. یك لحظه احساس كردم زیر پاى راستم خالى شد. كمى بلند كردم دیدم قشنگ پایام را گذاشته ام روى كلاهك مین والمرى.

 

با دیدن مین والمرى، یك دفعه سرجایم نشستم. سید جا خورد. آمد جلو و پرسید كه چى شده گفتم: «بیا جلو و نگاه كن» مین را نشانش دادم. شاخك هاى والمر را كه دیدم جا خوردم. حال عجیبى داشتم. بچه ها هنوز عقب بودند. عجز عجیبى در خودم دیدم. با وجودى كه همه سنگینى بدنم روى پاى راستم بود و پاى راستم روى مین والمرى، عمل نكرده بود. نمى شد جلوى بچه ها زار زد. دلم بد جورى شكست، بد جوریاز خودم ناامید شدم. آدم بعضى از وقت ها از مردم ناامید مى شود، گاهى از اطرافیانش، خب تا حدودى به خودش امید دارد. ولى وقتى آدم از خودش ناامید مى شود، این دیگر توى زندگى شكست بزرگى است. به حالتى شوخى كه بغض سخت داخل گلویم را بپوشاند، از دهانم پرید كه: «بنازم به معصیت... چه كارها كه نمى كند. روى مین مى روى نمى زند. معصیت این كارها را مى كند...».




:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1058
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند
هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند
دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی»
ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود
عکسی خندان از امام خمینی(ره) تو جیب شهید گمنام...
دیدیم روی پیشانی یک شهیدروئیده اند
راهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.