دیدم حاج نادر بد جورى دوربین را زوم كرده رویم. از راه رفتنمان فیلم مى گرفت، از پاهایمان مى گرفت. به شوخى گفتم: «آخه حاجى راه رفتن ما كه فیلم نداره، از این سیم خاردارها و نبشى ها بگیر. از این میدان مین ها بگیر...» گفت من مى خواهم صحنه هاى خاصى را توى این فیلم بگنجانم.
به تكه اى رسیدیم، همین جور كه داشتیم مى رفتیم جلو، یك لحظه ایستادم. ناخود آگاه میخكوب شدم. بدون هیچ علتى. نمى دانم چى شد و دمى بدون هر علت خاصى سرجاى خودم ایستادم. سید میرطاهرى كه كنارم بود، گفت:
- چى شد آقا مرتضى، چرا وایسادى؟
رو كردم به او و طورى كه مثلا بچه ها متوجه نشوند، گفتم: «سید بچه ها رو ببر عقب». حس مى كردم جلویمان میدان مین باشد. یك همچین استنباطى براى خودم داشتم. آدم زیاد كه توى تخریب كار كند میدان مین خودش با او حرف مى زند و یافتن میدان مین، به دیدن نیاز ندارد. سید كه تعجب كرده بود، گفت: «چى شده؟» گفتم: «برو عقب یك خرده. بچه ها را هم ببر عقب تر».
یك لحظه به خودم آمدم. دیدم یك چیزى مثل سنگ زیر پاشنه پاى راستم است. روى پاشنه پا چرخیدم. رو به سید گفتم: «بچه ها را بردى عقب؟» گفت: «آره ولى چى شده؟» بدون اینكه به او پاسخى بدهم سعى كردم پایم را بلند كنم. به خاطر جراحتى كه از زمان جنگ در پاى چپم داشتم، نمى توانستم همه وزن بدن را روى آن تكیه بدهم. یك لحظه احساس كردم زیر پاى راستم خالى شد. كمى بلند كردم دیدم قشنگ پایام را گذاشته ام روى كلاهك مین والمرى.
با دیدن مین والمرى، یك دفعه سرجایم نشستم. سید جا خورد. آمد جلو و پرسید كه چى شده گفتم: «بیا جلو و نگاه كن» مین را نشانش دادم. شاخك هاى والمر را كه دیدم جا خوردم. حال عجیبى داشتم. بچه ها هنوز عقب بودند. عجز عجیبى در خودم دیدم. با وجودى كه همه سنگینى بدنم روى پاى راستم بود و پاى راستم روى مین والمرى، عمل نكرده بود. نمى شد جلوى بچه ها زار زد. دلم بد جورى شكست، بد جوریاز خودم ناامید شدم. آدم بعضى از وقت ها از مردم ناامید مى شود، گاهى از اطرافیانش، خب تا حدودى به خودش امید دارد. ولى وقتى آدم از خودش ناامید مى شود، این دیگر توى زندگى شكست بزرگى است. به حالتى شوخى كه بغض سخت داخل گلویم را بپوشاند، از دهانم پرید كه: «بنازم به معصیت... چه كارها كه نمى كند. روى مین مى روى نمى زند. معصیت این كارها را مى كند...».